خوشنغمه مغني حجازي
شاعر : جامي
اين نغمه زند به پردهسازي | | خوشنغمه مغني حجازي | صد بار دل از زمين برآمد، | | چون يک چندي بر اين برآمد | گشتند کسان ليلي آگاه | | آن واقعه فاش شد در افواه | نمام زبان کشيد و غماز | | در گفتن اين فسانهي راز | با مادر ليلي و پدر هم | | مشروح شد اين حديث درهم | در گوشهي خلوتي که داني | | يک شب ز کمال مهرباني | بر وي ز سخن گهر فشاندند: | | فرزند خجسته را نشاندند | کم شو نمک جراحت دل! | | کاي مردم چشم و راحت دل! | ز آن قصه نه نيکي تو جويند | | خلق از تو و قيس آنچه گويند | رسوايي توست قصد ايشان | | زين گونه حکايت پريشان | افتد سمري به دست او باش، | | ز آن پيش که اين سخن شود فاش | بر در ورق گمان مردم! | | کوته کن از آن زبان مردم! | وز صحبت او اميد بگسل! | | بردار ز قيسعامري دل! | چون غنچهي ناشکفته باشد | | مستوره که رخ نهفته باشد | رسوا نشده به کوي و بازار | | آسوده بود به طرف گلزار | افتاده به هر زبان چه باشي؟ | | آلودهي هر گمان چه باشي؟ | از آتش قيس سينه پرجوش | | ليلي ميکرد پندشان گوش | ليلي ز درون به مهرجويي | | ايشان ز برون به پندگويي | شد قيس روان به رسم هر روز | | چون رو به ديار آن دلافروز | ناسازي مادر و پدر گفت | | آن مه ز حديث شب خبر گفت | بر ريش جگر چه نيشم آمد! | | گفتا: «بنگر چه پيشم آمد! | ناگه برساندت گزندي» | | ز آن ميترسم که ناپسندي | زد چاک ز درد پيرهن را | | مجنون چو شنيد اين سخن را | برگشت بدين نوا خروشان | | جاني و دلي ز غصه جوشان | وز هر چه نه صبر دور ميباش! | | کاي دل، پس از اين صبور ميباش! | وصل است و ز وصل نيز خوشتر | | هجري که بود مرا دلبر | دارد هوس لقاي جانان، | | هر کس که نه بر رضاي جانان | نتوان لقباش نهاد عاشق | | در دعوي عشق نيست صادق | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}